روانشناس لازمم این روزا...
حال دلم خوب نیست...
حس میکنم برای کسی مهم نیستم.. حس میکنم بودنم مفید نیست..
شبها ساعت 8 دراز میکشم و چشامو که باز میکنم میبینم دخترک کنار پدرش دراز کشیده و خوابشون برده جلو تی وی..
بلند میشم و سر جای خودش میخوابونمش و خودم میخزم سر جام ..
دیشب حس کردم جناب"میم" نگرانم شده. کنارم دراز کشید و سعی کرد ازم حرف بکشه. از رویاهام میپرسید و من بی حس بودم. دلم نمیخواست جوابشو بدم. هر طوری بودم خودمو زدم به خواب و چند دقیقه بعد صدای نفسهای عمیقش خبر از به خواب رفتنش داد.
من ولی این پهلو و اون پهلو شدم و هجوم افکار مختلف نمیذاشت چشام سنگین بشه.
میدونم که افسردگی اندکی که داشتم داره به اوج میرسه.
بغض دارم. حساس شدم. همه رفتارهای ریز و درشت رو تجزیه و تحلیل میکنم .
ببخشید که این روزا کم بهتون سر میزنم سعی میکنم همتونو بخونم ولی اراده نوشتن ندارم.
یواشکی نویسیهای خاله ریزه...برچسب : افسردگی, نویسنده : yaddashte-yek-zana بازدید : 98