افسردگی لعنتی

ساخت وبلاگ

روانشناس لازمم این روزا...

حال دلم خوب نیست...

حس میکنم برای کسی مهم نیستم.. حس میکنم بودنم مفید نیست..

شبها ساعت 8 دراز میکشم و چشامو که باز میکنم میبینم دخترک کنار پدرش دراز کشیده و خوابشون برده جلو تی وی..

بلند میشم و سر جای خودش میخوابونمش و خودم میخزم سر جام ..

دیشب حس کردم جناب"میم" نگرانم شده. کنارم دراز کشید و سعی کرد ازم حرف بکشه. از رویاهام میپرسید و من بی حس بودم. دلم نمیخواست جوابشو بدم. هر طوری بودم خودمو زدم به خواب و چند دقیقه بعد صدای نفسهای عمیقش خبر از به خواب رفتنش داد.

من ولی این پهلو و اون پهلو شدم و هجوم افکار مختلف نمیذاشت چشام سنگین بشه.

میدونم که افسردگی اندکی که داشتم داره به اوج میرسه.

بغض دارم. حساس شدم. همه رفتارهای ریز و درشت رو تجزیه و تحلیل میکنم .

ببخشید که این روزا کم بهتون سر میزنم سعی میکنم همتونو بخونم ولی اراده نوشتن ندارم.

یواشکی نویسیهای خاله ریزه...
ما را در سایت یواشکی نویسیهای خاله ریزه دنبال می کنید

برچسب : افسردگی, نویسنده : yaddashte-yek-zana بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1396 ساعت: 3:39